من در كودكي به مهد كودك رشت مي رفتم و خاطراتي كه از قصه ها دارم بيشتر به قصه كدو قلقله زن برمي گردد. به مين منظور مي خواهم قسمتي از اين داستان را براي شما بنويسم اما براي شنيدن قصه هاي ديگر و ادامه اين داستان صوتي مي توانيد به سايت جذاب وولك كه مخصوص كودكان است مراجعه فرماييد .
يكي بود، يكي نبود. پيرزني سه تا دختر داشت كه هر سه را شوهر داده بود و خودش مانده بود تك و تنها. روزي از روزها از تنهايي حوصله اش سر رفت. با خودش گف «از وقتي دختر كوچكترم را فرستاده ام خانه بخت, خانه ام خيلي سوت و كور شده, خوب است بروم سري بزنم به او و آب و هوايي عوض كنم. پيرزن پاشد چادرچاقچور كرد؛ عصا دست گرفت و راه افتاد طرف خانه دختر تازه عروسش كه بيرون شهر, بالاي تپه اي قرار داشت. چشمتان روز بد نبيند! پيرزن مهربان قصه كدو قلقله زن از دروازه شهر كه پا گذاشت بيرون گرگ گرسنه اي جلوش سبز شد. پيرزن تا چشمش افتاد به گرگ, دستپاچه شد و سلام بلند بالايي كرد.... گرگ گفت «اي پيرزن! كجا مي روي؟» پيرزن گفت «مي روم خانه دخترم. چلو بخورم؛ پلو بخورم؛ مرغ و فسنجان بخورم؛ خورش متنجان بخورم؛ چاق بشوم؛ چله بشوم.» گرگ گفت «بي خود به خودت زحمت نده. چون من همين حالا يك لقمه ات مي كنم.» پيرزن گفت «يك لقمه پوست و استخوان كه سيرت نمي كند؛ بگذار برم خانه دخترم؛ چند روزي خوب بخورم و بخوابم, تنم گوشت تر و تازه بيارد و حسابي چاق و چله بشوم, آن وقت من را بخور.» گرگ گفت «بسيار خوب! اما يادت باشد من از اينجا جم نمي خورم تا تو برگردي.» پيرزن گفت «خيالت تخت باشد. زود برمي گردم.» و راه افتاد.
براي شنيدن ادامه قصه شب صوتي و همچنين شنيدن قصه هاي ديگر به سايت وولك مراجه فرماييد .